این یاداشت غزل زیبایی است از امام خمینی(ره) با عنوان چشم بیمار که
امیدوارم خوشتون بیاد:
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تورا دیدم وبیمار شدم
فارغ از خود شدم وکوس انا الحق بزدم هم چو منصور خر یدار سر دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم شرری که به جان آمدم وشهره بازار شدم
درمیخانه گشایید برو یم شب و روز که من از مسجد وازمدرسه بیزار شدم
جامه زهد ور یا کندم و برتن کردم خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد از دم رند می آلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
باز جمعه ای دیگر ز راه رسید: اللهم عجل لولیک الفرج
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5
نا بینایی در شب چراغ به دست و سبو بر دوش،بر راهی می رفت.
یکی او را گفت:تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟
گفت:چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند وسبوی مرا نشکنند.
از بهارستان جامی
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5
عاقبت یک روز مشرق محو مغرب میشود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم که هنگامی که زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
آید آن روز که خاک سر کو یش باشم
ترک جان کرده و آشفته رو یش باشم
ساغر روح فزا از کف لطفش گیرم غافل از هر دو جهان بسته مو یش باشم
سرنهم برقدمش بوسه زنان تا دم مرگ مست تا صبح قیامت ز بسو یش باشم
همچو پروانه بسوزم بر شمعش همه عمر محو چون می زده در روی نکو یش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان سر مست رازدار همه اسرار مگو یش باشم
یوسفم گر نزند برسر بالینم سر
همچو یعقوب دل آشفته بو یش باشم
این غزل ازکتاب سبوی عشق امام خمینی(ره) انتخاب شده است.
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ برنمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند!
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
نه سایه دارم ونه بر،بیفکنندم و سزاست
وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند!
برگرفته از دیوان سیاه مشق سایه
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی ماند که دیگر بربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد
چو بدانست که در بند تو خوش تر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصّه در ایام اتابک دو هوایی
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5