نمی دونم چرا اما یه مدته حس می کنم حتی با خودم هم صادق نیستم نمی دونم چرا اما دلم بدجوری برات تنگ شده برای تو برای خودم اون آسمانی که وقتی عاشق تو بود بودم نمی دونم چرا اما دلم بدجوری تنگ شده واسه ی تویی که من رو تو نیمه راه گذاشتی و رفتی واسه تویی که می گن به کس دیگه ای دل بستی می ترسم آره می ترسم می دونی از چی ؟ از این که حتی تو تنهایی خودمم قبول کنم هنوز عاشقتم آره از اعتراف به عشقت می ترسم .. واهمه دارم ! واسه اینه که می گم نمی تونم حتی با خودم هم صادق باشم چقدر سنگینه بار نبودنت شونه های نحیفم طاقتش رو نداره یه روزایی به فکر کردن به تو به رویا بافی واسه آیندمون معتاد بودم اما حالا تو این روزای سرد پاییزی مدام سرم رو تکون می دم تا فکرت از کله ام بره گفتم پاییز هیچ فکر می کردی عشقمون این قدر زود به فصل خزان برسه ؟ هیچ فکر نمی کردم یه روزی بری و من این طوری بمونم تو سرما تو تنهایی تو درد نه اون روزها هرگز امکان نداشت می دونم تقصیر تو نبود نه تو نه ؛ تقصیرمن بود من مغرور من خودخواه منی که هنوزم می ترسم اعتراف کنم که عاشقتم آه عجب رسم غریبی دارن آدم ها !
نمی دونم آخر این ماجرا به کجا ختم می شه ؟ به مرگ تدریجی من ؟ به رفتن همیشگی تو از قلبم ؟ یا به برگشتن تو به زندگیم ؟
نمی دونم فقط اگه دیگه نمی خوای برگردی امیدوارم لااقل لحظه مرگم کنارم باشی تا من جمله ای رو که این قدر از گفتنش واهمه داشتم بهت بگم شاید اون روز که دارم به خاطر تو جون می دم بتونم شهامتم رو جمع کنم و داد بزنم دوست دارم .........