تو رفتی و من خیره به جاده بر جای خشکم زد باور نمی کردم به این آسانی دست از من بشویی تو رفتی تا بیش تر به اوج رسی و من ماندم ماندم که در غروب نبودنت بغض بگشایم و بگویم سخنانی را که پیش از آن باید می گفتم بگویم و حرف هایم را بدرقه ی راهت کنم چقدر این آخرین دیدار زود سپری شد نفهمیدم چه گفتی و چه گفتم تنها زمانی از بند چشمانت خلاص شدم که مرا به خداوند سپردی و رفتی و من نتوانستم بگویم نتوانستم بگریم نتوانستم سکوت چند ساله ام را بشکنم تنها با یاد چشمانت و زندانی که با آنان برایم ساخته بودی به مسیر رفتنت خیره ماندم دلم هوای غل و زنجیر کرده بود اما تو زود رفتی زودتر از آن چه فکرش را می کردم نه تو گناهکار نبودی تو مقصر نبودی من هم مقصر نبودم هیچ کس مقصر رفتن تو نبود هر دوی ما از آغاز می دانستیم که با این سکوت سخت تو روزی خواهی رفت اما ... اما در اولین سپیده دم پس از رفتنت به خود لعنت فرستادم گیسوانم را پریشان کردم و بلاخره گریستم متاسفم متاسفم که به تو نگفتم که ترسیدم که از حقیقت فرار کردم نه تقصیر چشمان تو نبود تقصیر دلت نبود تقصیر دلم نبود که از آغاز زندگیم تنها به تو چشم دوختم تقصیر کسی نبود که من آفتابگردانی شده بودم که تنها با نور مهرورزیدن به تو رشد می کردم و چقدر زود گذشت چقدر زود دیر می شود دیر می شود برای عاشق ماندن دیر می شود برای از دست ندادن دیر می شود برای گفتن گفتن جمله ای آسان جمله ای ساده قبل از این هرگز به تو نگفتم شاید پس از این هم نگویم اما می خواهم حال بنویسم شاید روزی به دستت رسید شاید روزی خواندی و به کمکم آمدی تا تا بگویم دوستت دارم بیش از آن چه که اندیشه ات قدرت درکش و قلبت قدرت احساسش را داشته باشد و من مدت هاست خیره به جاده ی رفتنت می نگرم و انتظار بازگشتت را می کشم تا به کمکم بیایی و قبل از افسون شدنم با چشمانت به تو بگویم که دوستت دارم خیلی دوستت دارم ......
نوشته ی » مژده . ساعت 1:24 عصر در روز یکشنبه 89 مرداد 3
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی ماند که دیگر بربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد
چو بدانست که در بند تو خوش تر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصّه در ایام اتابک دو هوایی
نوشته ی » مژده . ساعت 1:24 عصر در روز یکشنبه 89 مرداد 3
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ برنمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند!
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
نه سایه دارم ونه بر،بیفکنندم و سزاست
وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند!
برگرفته از دیوان سیاه مشق سایه
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5
عاقبت یک روز مشرق محو مغرب میشود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم که هنگامی که زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
آید آن روز که خاک سر کو یش باشم
ترک جان کرده و آشفته رو یش باشم
ساغر روح فزا از کف لطفش گیرم غافل از هر دو جهان بسته مو یش باشم
سرنهم برقدمش بوسه زنان تا دم مرگ مست تا صبح قیامت ز بسو یش باشم
همچو پروانه بسوزم بر شمعش همه عمر محو چون می زده در روی نکو یش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان سر مست رازدار همه اسرار مگو یش باشم
یوسفم گر نزند برسر بالینم سر
همچو یعقوب دل آشفته بو یش باشم
این غزل ازکتاب سبوی عشق امام خمینی(ره) انتخاب شده است.
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی ماند که دیگر بربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد
چو بدانست که در بند تو خوش تر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصّه در ایام اتابک دو هوایی
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5