عاقبت یک روز مشرق محو مغرب میشود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم که هنگامی که زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
آید آن روز که خاک سر کو یش باشم
ترک جان کرده و آشفته رو یش باشم
ساغر روح فزا از کف لطفش گیرم غافل از هر دو جهان بسته مو یش باشم
سرنهم برقدمش بوسه زنان تا دم مرگ مست تا صبح قیامت ز بسو یش باشم
همچو پروانه بسوزم بر شمعش همه عمر محو چون می زده در روی نکو یش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان سر مست رازدار همه اسرار مگو یش باشم
یوسفم گر نزند برسر بالینم سر
همچو یعقوب دل آشفته بو یش باشم
این غزل ازکتاب سبوی عشق امام خمینی(ره) انتخاب شده است.
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی ماند که دیگر بربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد
چو بدانست که در بند تو خوش تر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصّه در ایام اتابک دو هوایی
نوشته ی » مژده . ساعت 12:12 عصر در روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5