ای کاش آن روز که خداوند آدمی را آفرید به او قلب نمی بخشید یا به او غرور نمی داد
ای کاش شک وجود نداشت تردید هم، کاشکی احساس تنها یک واژه بود مثل تمام واژه های بی مصرف دیگر
ای کاش هرگز ندیده بودمت کاش مرا ندیده بودی کاش آن قدر نزدیک اما دور ...نبودی
ای کاش افکار آدم ها خواندنی بود ...کاش واژه ها در نگاه ها جاری می شد تادیگر در این هراس دست و پا نمی زدم....ترس وحشت اشتیاق.... مرزها...مرزها....ای کاش تمام حرف ها گفتنی بود
کاش من حوا بودم ،کاش حوا بودم آن وقت من و تو تنها می شدیم من و تو روی این زمین تنها می شدیم و آن زمان شاید ..شاید تمامی حرف ها گفتنی بود
کاش عشق عطر داشت آن وقت هوا را بو می کشیدی و من دیگر در این عذاب دست و پا نمی زدم ...
ای کاش قلب پر از هیچ من روزی سهم چشم های درخشان تو می شد ..
باران می بارد و هوای دیدار به سرم می زند ..اما کجای این شهر باید تو را بجویم آسمان شب تاریک است ابرها ستاره ها را پوشانده اند و انگار امید را از دل آدم های این شهر یخ زده این شهر نقاب بر چهره این شهر پوسیده این شهر شهر دروغ تزویر...از آدم های این شهر فرینده که نگاه هایشان صدایشان تنشان چونان شهرشان یخ زده است و عنکبوت در اتاق دل هایشان تار بسته است ابرها...ابرهای تیره ستمگر می بارند و هوای دیدار به سرم می زند اما ...
کهربای من، تردید احساس گذرانی است می رود هم چون اشک هم چون شوق ... اما عشق عشق تا ابد پایدار است عشق می ماند و بر زخم هایی که هرگز التیام نخواهند یافت مرهم می گذارد ...زخم هایی که زاییده ی عاشقی اند ...
عشق هم زهر است و هم پادزهر هم درد است و هم درمان ،عشق فطرت هر انسان است بهتر بگویم عشق برابر انسان است
و
غرور ضد عشق ....
غرور بر دست و پای انسان زنجیر می بندد و او را از سرنوشتش جدا می سازد
هیچ گاه در گفتن از عشق از احساس توانا نبوده ام مگر نه این که هر کس به اندازه ی گنجایش قلب و روحش از این اقیانوس می نوشد قصورم را ببخش
می دانی ،وقتی که عاشق می شوی ، شور در درونت می جوشد ملتهب می شوی عین آهن گداخته و دیدار آب می شود که آهنگر عشق تو را پس از حرارت دادن در آن می گذارد و آهنگر عشق تو را با گذر زمان شکل می دهد درد دارد همان اندازه که زخم تیشه بر پیکر سنگ زخم می زند عشق هم بر عاشق زخم می زند ولی این زخم شیر ین است بس شیرین ....
او را خود التفات نبودی به صید من /من خویشتن اسیر کمند نظر شدم (سعدی)
وگر نه من این چنین در دام عشقت گرفتار نمی ماندم هر جور که بود می گریختم
جمله ی بالا صنعت اغراق بود.... راستش بخواهم هم راه گریز را نمی دانم تو آن قدر فکرم را مشغول کرده ای که برای گریختن راهی به ذهنم نمی رسد.......
نوشته ی » مژده . ساعت 8:5 صبح در روز دوشنبه 91 فروردین 14
نمی دونم چرا اما یه مدته حس می کنم حتی با خودم هم صادق نیستم نمی دونم چرا اما دلم بدجوری برات تنگ شده برای تو برای خودم اون آسمانی که وقتی عاشق تو بود بودم نمی دونم چرا اما دلم بدجوری تنگ شده واسه ی تویی که من رو تو نیمه راه گذاشتی و رفتی واسه تویی که می گن به کس دیگه ای دل بستی می ترسم آره می ترسم می دونی از چی ؟ از این که حتی تو تنهایی خودمم قبول کنم هنوز عاشقتم آره از اعتراف به عشقت می ترسم .. واهمه دارم ! واسه اینه که می گم نمی تونم حتی با خودم هم صادق باشم چقدر سنگینه بار نبودنت شونه های نحیفم طاقتش رو نداره یه روزایی به فکر کردن به تو به رویا بافی واسه آیندمون معتاد بودم اما حالا تو این روزای سرد پاییزی مدام سرم رو تکون می دم تا فکرت از کله ام بره گفتم پاییز هیچ فکر می کردی عشقمون این قدر زود به فصل خزان برسه ؟ هیچ فکر نمی کردم یه روزی بری و من این طوری بمونم تو سرما تو تنهایی تو درد نه اون روزها هرگز امکان نداشت می دونم تقصیر تو نبود نه تو نه ؛ تقصیرمن بود من مغرور من خودخواه منی که هنوزم می ترسم اعتراف کنم که عاشقتم آه عجب رسم غریبی دارن آدم ها !
نمی دونم آخر این ماجرا به کجا ختم می شه ؟ به مرگ تدریجی من ؟ به رفتن همیشگی تو از قلبم ؟ یا به برگشتن تو به زندگیم ؟
نمی دونم فقط اگه دیگه نمی خوای برگردی امیدوارم لااقل لحظه مرگم کنارم باشی تا من جمله ای رو که این قدر از گفتنش واهمه داشتم بهت بگم شاید اون روز که دارم به خاطر تو جون می دم بتونم شهامتم رو جمع کنم و داد بزنم دوست دارم .........
نوشته ی » مژده . ساعت 9:44 عصر در روز دوشنبه 89 آذر 8
به نام خدا
سال ها پیش وقتی برای اولین بار دلم تپید ..
وقتی برای بار اول نگاهی تمام وجودم را لرزاند وقتی برای بار اول حرف های تو را مثل همیشه
بی تفاوت گوش ندادم فکر نمی کردم هرگز فکر نمی کردم که روزی برسد که مرا کنار بزنی و بری بری که رشد کنی
بری که به آرزوهات رویاهات برسی و حتی به پشت سرت نگاه هم نکنی
اما امید این تنها دلیل حیات هنوز هم ساقه ی خشکیده وجودم رو سر پا نگه داشته هنوز
منتظرت هستم هنوز در انتظار تو هستم
تویی که برایم به منزله ی آفتاب برای آفتابگردانی برگرد برگرد و به خاطر بیاور
هنوز هم کوچه ی بهشت همان جا که صدای خنده امان در آن می پیچید پر است از عطر خاطره ات
هنوز وقتی دستانم نیمکت چوبی اش را لمس می کند جایی که
انگشتان گرمت را می گذاشتی می یابد هنوز وقتی نفس عمیق می کشم ریه هایم پر می شود از هوای عشق تو
و نیک می دانم که هرگز از خاطرم نرفته ای حتی برای ثانیه ای
که هرگز یادت از ذهنم پاک نشده است و هرگز قلبم جای خالی ات را با چیز دیگری پر نکرده است بازگرد
ای دلیل زندگیم بازگرد و زنگار غم فراقت را از آینه وجودم پاک کن
با مژگانم حیاط خانه را رفته اتم و پاکیزه گردانده ام
من هنوز شب ها تمام کوچه های قلبم را پر از فانوس می کنم تا وقتی که می آیی راه را گم نکنی
من هنوز هر صبح کوچه را آب و جارو می کنم و موهایم را شانه می کنم تا برای آمدنت آماده باشم
آخر تا کی ؟ تا کی می خواهی مرا در رنج و درد نبودنت باقی بگذاری
تا کی می خواهی مرا نادیده بگیری بازگرد بازگرد که منتظرت هستم .......
نوشته ی » مژده . ساعت 5:38 عصر در روز شنبه 89 آذر 6
این یاداشت غزل زیبایی است از امام خمینی(ره) با عنوان چشم بیمار که
امیدوارم خوشتون بیاد:
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تورا دیدم وبیمار شدم
فارغ از خود شدم وکوس انا الحق بزدم هم چو منصور خر یدار سر دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم شرری که به جان آمدم وشهره بازار شدم
درمیخانه گشایید برو یم شب و روز که من از مسجد وازمدرسه بیزار شدم
جامه زهد ور یا کندم و برتن کردم خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد از دم رند می آلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
باز جمعه ای دیگر ز راه رسید: اللهم عجل لولیک الفرج
نوشته ی » مژده . ساعت 1:24 عصر در روز یکشنبه 89 مرداد 3
عاقبت یک روز مشرق محو مغرب میشود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم که هنگامی که زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
آید آن روز که خاک سر کو یش باشم
ترک جان کرده و آشفته رو یش باشم
ساغر روح فزا از کف لطفش گیرم غافل از هر دو جهان بسته مو یش باشم
سرنهم برقدمش بوسه زنان تا دم مرگ مست تا صبح قیامت ز بسو یش باشم
همچو پروانه بسوزم بر شمعش همه عمر محو چون می زده در روی نکو یش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان سر مست رازدار همه اسرار مگو یش باشم
یوسفم گر نزند برسر بالینم سر
همچو یعقوب دل آشفته بو یش باشم
این غزل ازکتاب سبوی عشق امام خمینی(ره) انتخاب شده است.
نوشته ی » مژده . ساعت 1:24 عصر در روز یکشنبه 89 مرداد 3